ترنم باران
جملگی ما عاشقان بارانیم

سلام . امروز یه اتفاق جالب افتاد ................داشتم طبق معمول تو پروفایلم ( سایت نودهشتیا) با دوستام می گپیدم ، با یکی از دوستام که اونم مثه خودم انزلی چی بود واسه چهارشنبه پیش قرار گذاشته بودیم که همدیگه رو ببینیم اما نشد ، حرف یکی از دوستای صمیمی من پیش اومد ، یهو به جایی رسید که دیدیم دوست مشترکمونه...................بعد دیدیم ما همکلاسی هم بودیم ...............حالا هی به مغزم فشار می یارم آخه من تو دبیرستان ، همچین اسمی ( سارا ) دوست نداشتم ........................بنده خدا تازه فامیلشو گفت .............دیدم به به ، عجب دوستایی ما هستیم ...........آخه تو نت همدیگه رو پیدا کنیم ، اونم بین این همه سایت ............بله دیگه کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم چرا که نه ؟..................



           
شنبه 9 مهر 1390برچسب:, :: 1:9
آرتیستون

 

دستهامو گرفته بود و عاشقونه نگام میکرد. هوا سرد بود...اما گرمای دستاش سردی هوا رو از یادم برده بود...باورم نمیشد، این همون روزی بود که سالها انتظارش رو کشیدم. انگار داشتم خواب می دیدم. بالاخره انتظارم واسه این لحظه تموم شده بود. بالاخره سکوت رو شکست. نگاهش، رفتارش و حتی آهنگ صداش، هر کلمه ای که به زبون میاورد احساس بهتری بهم دست میداد که ناگهان کلمه ی دوستت دارم توی گوشم پیچید...باورم نمیشد...انگار تموم وجودم در آتش میسوخت. سرم رو پایین انداختم تا از چشمانم چیزی از آتش درونم نفهمه. هر لحظه که میگذشت بیشتر سرخ میشدم. از اینکه بعد از سالها انتظارم به پایان رسیده بود خوشحال بودم و از شوق اینکه بدست آوردمش اشکهام روی صورتم جاری شدن. دستش رو زیر چونه م بردو سرم رو بالا آورد و با دستای گرمش اشکهامو پاک کرد. وقتی به چشمام نگاه میکرد احساس کردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. همونطور که با نگاهش منتظر جوابم بود اشهاش سرازیر شد و سرش رو پایین انداخت. بی اختیار دستم رو از دستش در آوردمو اشکاشو پاک کردم. باروم نمیشد. یعنی لیاقتش رو داشتم. دوباره نگاهمون تو هم گره خورد. همونطور که داشتم اشکهاشو پاک میکردم منو تو آغوشش گرفت. گرمای وجودش بهم آرامش میداد. باورم نمیشد این منم که در آغوش کسی هستم که سالها منتظرش بودم... انگار تازه متولد شده بودم... حس وصف ناپذیری بود...داشتم خدارو شکر میکردم که ناگهان از خواب بیدار شدم و فهمیدم که ...........................!



           
شنبه 8 مهر 1390برچسب:, :: 23:55
آرتیستون

دلیل بارش باران.....

نهایت عشق اوج باور و سر حد احساسی آسمانی است ..
وقتی نسیم عشق دستهای سپید ابر های عاشق را به دست هم می سپارد
به یمن این پیوند پاک وجودشان اشک شوق می ریزد

امروز به همراه نسیمی که می آمد بوی پاییز را از دور دستها احساس کردم...
پاییز را به خاطر بادهایش و به خاطر برگهایش دوست دارم .
پاییز رنگ گذشته ها و خاطرات دور را می دهد.
پاییز را به خاطر رنگهایش دوست دارم....بوی پاییز می آید...



باز باران بارید ،

خیس شد خاطره ها ،

مرحبا بر دل ابری هوا ،

هر کجا هستی باش ،

آسمانت آبی ،

و تمام دلت از غصه دنیا خالی



           
جمعه 8 مهر 1390برچسب:, :: 23:29
آرتیستون

 

خیابونا تا زانو آب بود ، هر ماشینی که رد می شد انگار دو تا بال داشت ، دو بال از جنس آب ، گاهی خیس و گاهی خشک ، از ماشین پیاده شدم ، پامو که زمین گذاشتم احساس کردم پام رفته تو چاله .............اما چاله کجا بود ، گوشه خیابون یک عالم آب بارون بود .............بارون شدید می بارید ، خواستم چترمو باز کنم .........وای حالا چه وقت خراب شدنه ......................انگار شیر آب رو باز کرده بودن .................خیسه خیس بودم ..................نگران کتابای تو دستم بودم .........................هیچ ماشینی نگه نمی داشت .......................بالاخره سوار یه ماشین شدم .................وقتی رسیدم خونه ...........صدای تلویزیون رو می شنیدم که می گفت باران بی سابقه بود ...............و من تو این بارون داشتم از دانشگاه با کلی خستگی برمی گشتم ................انزلی همیشه بارونیه و من ناراحت نیستم ...................باران زیباست حتی اگه خیس بشم ...........زیباست اگه مدت طولانی زیرش بمونم و ماشینی واسم نگه نداره ...............زیباست اگه حتی جزوه هام خیس بشن ..............زیباست حتی اگه با حرکت ماشینا روی من تلی از آب بپاشه .................حتی اگه دیر برسم ..................حتی اگه تگرگ بشه ..........من عاشق بارانم



           
پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, :: 13:8
آرتیستون

 

دوستای گلم روزمون مبارکه مبارک ..................همیشه شاد و سرزنده باشید

یک شبی را حق به سر شوری بداشت

رفت و بر برگ گلی نقشی نگاشت

شرم پاک از چشم آهویی گرفت

هم زنافش مشک خوشبویی گرفت

عشق را در صورت و سیرت نهاد

جمله مخلوقات در حیرت نهاد

داد بر نفس ملائک برتری

ساخت از نفس خودش یک دختری

 

پدرپیرایه جان است، دختر              صفای باغ رضوان است،دختر

تو را در گلشن جان وقت پاییز            بهار سبز قرآن است،دختر . . .

 

 

 

 

 



           

تاکسی شهری بندرانزلی

میدان پهلوی 1323

( میدان امام خمینی کنونی)

بندر انزلی۱۲۵۲ هجری شمسی

نمایی از شهرداری بندرانزلی از داخل بلوار

بنای ساختمان شهرداری ساخته شده به سال 1276

ساختمان بانک ملی و به گفته ی یکی از دوستان (
در اصل ساختمان مسافرخانه طهران هستش.


که بانک ملی به صورت موقت یه مدتی به 4دهنه مغازه در زیر مسافرخانه تهران منتقل شده بود.)

 

 

 



فرشتگان از خدا پرسيدن: خدايا تو که بشر رو انقدر دوست داري چرا غم را آفريدي ؟ خداگفت : غم را به خاطر خودم آفريدم چون اين مخلوقه من تا غمگين نباشه به ياد خالقش نمي افتاد !



           
چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, :: 14:29
آرتیستون

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.

باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.



           
چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, :: 14:26
آرتیستون

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.



           
چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, :: 14:11
آرتیستون

عاشق شدن آسان است، اما ادامه آن هنر است

دوست هرکه باشد، نسخه دوم خودت است

نمی توان جلوی پیری را گرفت، اما میتوان روح جوانی داشت

هر جا که باشی دوستانت دنیای توهستند

بالا رفتن سن حتمی است، اما اینکه روح تو پیر شود بستگی به خودت دارد

خنده کوتاهترین راه بین دوستان است

عمر سالهای گذشته نیست، سالهایی است که از آن زندگی کردی

عشق زندگی را نمی چرخاند، اما انگیزه ای است برای زندگی

وقتی جایی داری که بروی یعنی خانه داری ووقتی کسی را دوست داری یعنی خانواده داری

بزرگترین لذت زندگی داشتن دوست صمیمی است

اگر از چیزی لذت بردی دیگران را شریک ساز

زیبا است که ببینیم کسی میخندد و زیباتر اینکه بدانی خودت باعث خنده اش شده ای



           
چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, :: 1:34
آرتیستون
درباره وبلاگ


اول سلام دوم خوبید سلامتید چه خبر ؟ مامان بابا خوبن ........ اووووووووم خوب بزار ببینم . عاقا من تو این وبلاگ هر چی خوشم بیاد می زارم . امیدوارم شما هم دوس داشته باشین . البت بیشتر داستان هستا اما خوب چیزای دیگه هم پیدا می شه .......
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم باران و آدرس amatis-93.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 1133
بازدید هفته : 1264
بازدید ماه : 1537
بازدید کل : 61861
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 139
تعداد آنلاین : 1