ترنم باران
جملگی ما عاشقان بارانیم

 

روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد رهبر می برند تا مجازاتش را تعیین کند . رهبر برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم . ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند . عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
ملانصرالدین می فرماید : انشاءالله در این سه سال یا رهبر می میرد یا خرم .


نکته :

در یک جامعهء عقب مانده همه مشکلات با مرگ حل میشوند .



روزى از روزها متوكّل عبّاسى به بعضى از اطرافيان خود دستور داد تا چند حيوان از درّندگان را از جايگاه مخصوصشان - كه در آنجا نگه دارى مى شدند، در حالتى كه سخت گرسنه باشند - داخل حيات و صحن ساختمان مسكونى او بياورند.
و چون حيوانات درّنده را در آن محلّ آوردند، دستور داد تا حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام را نيز احضار نمايند.
همين كه حضرت وارد صحن منزل متوكّل گرديد، درب ها را بستند و درّندگان را با حضرت هادى عليه السلام تنها رها كرده تا آن كه درّندگانِ گرسنه ، او را طعمه خود قرار دهند.
هنگامى كه حضرت نزديك درّندگان رسيد، تمامى درّندگان ، اطراف حضرت به طور متواضعانه حلقه زدند و حضرت با دست مبارك خود آن ها را نوازش مى نمود و به همين منوال ، لحظاتى را در جمع آن حيوانات سپرى نمود؛ و سپس نزد متوكّل رفت و ساعتى را با يكديگر صحبت و مذاكره كردند.
و چون از نزد متوكّل خارج شد، دو مرتبه نزد درّندگان آمد و همانند مرحله اوّل درّندگان ، اطراف حضرت اظهار تواضع و فروتنى كرده و حضرت با دست مبارك خويش يكايك آن ها را نوازش نمود و از نزد آن ها بيرون رفت .
سپس متوكّل هداياى نفيسى را توسّط يكى از مأ مورين خود، براى حضرت روانه كرد.
بعضى از اطرافيان متوكّل ، به وى گفتند: پسر عمويت ابوالحسن ، هادى نزد درّندگان رفت و صدمه اى به او نرسيد، تو هم مانند او نزد درّندگان برو و آن ها را نوازش كن .
متوكّل اظهار داشت : آيا شماها در انتظار مرگ من نشسته ايد؟!
و سپس از تمامى افراد تعهّد گرفت كه اين راز را فاش نگردانند و كسى متوجّه آن جريان نشود.



           


زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت .
پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد
وی برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند
شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.

پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد
به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.


قدر هر کسی رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید

 



           


 
 
میگویند انيشتين براي رفتن به سخنراني ها و تدريس در دانشگاه از راننده مورد اطمينان خود كمك مي گرفت. راننده وي نه تنها ماشين او را هدايت مي كرد بلكه هميشه در طول سخنراني ها در ميان شنوندگان حضور داشت بطوريكه به مباحث انيشتين تسلط پيدا كرده بود! يك روز انيشتين در حالي كه در راه دانشگاه بود با صداي بلند گفت كه خيلي احساس خستگي مي كند...! راننده اش پيشنهاد داد كه آنها جايشان را عوض كنند و او جاي انيشتين سخنراني كند چراكه انيشتين تنها در يك دانشگاه استاد بود و در دانشگاهي كه سخنراني داشت كسي او را نمي شناخت و طبعا نمي توانستند او را از راننده اصلي تشخيص دهند. انيشتين قبول كرد، اما در مورد اينكه اگر پس از سخنراني سوالات سختي از وي بپرسند او چه مي كند، كمي ترديد داشت. به هر حال سخنراني راننده به نحوي عالي انجام شد ولي تصور انيشتين درست از آب درآمد. دانشجويان در پايان سخنراني شروع به مطرح كردن سوالات خود كردند. در اين حين راننده باهوش گفت: سوالات به قدري ساده هستند كه حتي راننده من نيز مي تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انيشتين از ميان حضار برخواست و به راحتي به سوالات پاسخ داد به حدي كه معلومات به ظاهر "راننده اش" باعث شگفتي حضار شد
 
 
 
 
 



 



صبح ساعت 6 از خواب بیدار می شی...صبحانه رو آماده می کنی...مثل یه همسر نمونه... و ایضا یه مادر نمونه... نون... پنیر... چای...
دخترت بیدار می شه... میز صبحانه رو می بینه و اخم می کنه...ولی تو یه لبخند می زنی و می گی صبح به خیر...
مثل یه مادر نمونه، با صبر و حوصله براش شیر کاکائو درست می کنی...نیم رو درست می کنی با زرده ی عسلی... بازم لبخند می زنی... این بار دخترت هم لبخند می زنه... اون موقع است که می فهمی، یه مادر نمونه ای...
همسرت بیدار می شه... تازه یادت میاد که لباساشو دیشب اتو نکردی... اخماش میره تو هم... ولی تو باز هم لبخند می زنی...ولی این بار با شرمندگی.. و ایضا عذرخواهی به خاطر کوتاهیت...
مثل یه همسر نمونه، لباس ها رو با دقت اتو می کنی... اتو می کشی و توی نور نگاهش می کنی تا مبادا چروک داشته باشه... چرا...؟! خوب معلومه، چون می خوای یه همسر نمونه باشی...!
اتو می کنی و فکر می کنی... فکر می کنی خیلی وقت پیش ها به ذهنت خطور می کرد که یه روز ساعت 6 صبح از خواب بیدار بشی و انقدر با وسواس و ایضا با حوصله اتو بکشی...؟!
کت همسرت رو نگه می داری تا دستاش رو از توش رد کنه... کیفش رو هم می دی دستش... بالاخره یه لبخند می زنه به صورتت... و تو اون موقع ست که مطمئن می شی که ازت راضیه...و ایضا یه همسر نمونه هستی...
روپوش دخترت رو تنش می کنی... کیفش رو روی دوشش سوار می کنی... دم در می ایستی تا سرویسش بیاد... سوار می شه... می خنده و برات دست تکون می ده... تو هم می خندی... و می فهمی که یه مادر نمونه ای...!
تا ظهر می شوری و می سابی...می شوری و می سابی تا همه جا برق بیافته... برق بیافته تا اگه مادر همسرت سرزده اومد، یه عروس نمونه باشی...
می شوری و می سابی... و انقدر دقت می کنی که انگار داری مسئله ی فیزیک هالیدی دانشگاه رو جواب می دی... می شوری و می سابی و فکر می کنی... فکر می کنی تا یادت بیاد زمانی که مسئله ی فیزیک هالیدی رو حل می کردی، به فکر چی بودی...؟!خب معلومه که یادت نمیاد...!
بازم فکر می کنی... فکر می کنی اون وقتا که همیشه مامانت رو در حال بشور و بساب و بپز می دیدی، به چی فکر می کردی...؟! شاید اون موقع تو داشتی همون مسئله فیزیک هالیدی رو حل می کردی... شاید اون موقع دلت برای مادرت می سوخت... یا شایدم سخت تر مشغول حل مسئله فیزیک هالیدی می شدی تا هیچ وقت مثل مامانت نشی...!
می خوای نهار درست کنی... بدجوری هوس باقالی پلو کردی... ولی یادت میاد دخترت دوست نداره... دلت می خواد کشک بادمجون درست کنی، که یادت میاد همسرت دوست نداره... پس بی خیال هر دو می شی و استامبولی درست می کنی... که خودت دوست نداری ولی دختر و همسرت دوست دارن...!چرا..؟! خب معلومه... چون می خوای یه همسر نمونه باشی و ایضا یه مادر نمونه...
دخترت می رسه... مثل یه مادر نمونه براش نهار می کشی... می شینی کنارش تا در حینی که نهار می خوره، هرچی که تو مدرسه اتفاق افتاده رو گوش کنی... با صبر حوصله و ایضا با لبخند...چون می خوای یه مادر نمونه باشی...!
همسرت شب می رسه... خسته... کوفته و صد البته اخمو... ولی تو بازم بهش لبخند می زنی و خیالت از سر و وضعت راحته... چرا؟! چون قبلش کُلی جلوی آینه به خودت ور رفتی... لباساتو عوض کردی... اودکلن زدی که مبادا بوی پیازداغ بدی... چرا..؟! خب معلومه... چون می خوای یه همسر نمونه باشی...
بازم لبخند می زنی به یه صورت اخمالو... چرا؟! چون شستن، سابیدن، پختن که خستگی نداره...! سر و کله زدن با دخترت برای انجام تکالیف مدرسه که خستگی نداره....
این بار برای همسرت شام می کشی... می شینی و همراهیش می کنی... غذاش که تمام شد، تنها یه خسته نباشی می گه و میره به سمت اتاق خواب...
اول ظرف ها رو می شوری... بعد دخترت رو می خوابونی... مثل یه مادر نمونه...!
بعد وارد اتاق خواب مشترکتون می شی... لباس خواب مورد علاقه ی همسرت رو می پوشی... دقیقا مثل یه همسر نمونه... سُر می خوری زیر لحاف... همسرت در آغوشت می کشه... و دقیقا زمانی که توی آغوش گرمش غرق شدی... دقیقا زمانی که حس می کنی کمبود محبت و توجهت داره جبران می شه... حلقه ی آغوش همسرت شُل می شه... بوسه ای روی گونه ات می کاره... می گه خسته ست... می گه شب به خیر... و جلوی چشمای منتظر و خسته ی تو، روی پهلو می چرخه . پشت به تو می خوابه...
و تو، توی اون لحظه هیچ اعتراضی نمی کنی... چون می خوای یه همسر نمونه باشی...
فقط فکر می کنی... فکر می کنی که چرا حتی یک اپسیلون هم شبیه آرزوهای دوره ی نوجوونیت نشدی...؟! و فکر می کنی چرا تو هم شدی یکی مثل مادرت...؟! بشور... بساب... بپز...
و فکر می کنی که ای کاش توی نوجوونیت، اصلا تصور و یا آرزویی برای آینده ات نداشتی که حالا بهش فکر کنی... و فکر می کنی قطعا اون طوری همسر نمونه بودن و ایضا مادر نمونه بودن، راحت تر بود...
اون موقع ست که نگاهی به حلقه ی توی دستت می اندازی... وباز هم تازه اون موقع است که می فهمی حلقه ای که روز نامزدیت دستت کردن و گفتن کلید خوشبختیته، کلید بردگی و بندگیته...!



           

 


يه پدري , یه روبات دروغ سنج میخره که با شنیدن دروغ سیلی میزده تو گوش دروغگو
تصمیم میگیره سر شام امتحانش کنه

پدر: پسرم، امروز صبح کجا بودی؟
پسر: مدرسه بودم
روبات یه سیلی میزنه تو گوش پسره

پسر: دروغ گفتم، رفته بودم سینما
پدر: کدوم فیلم ؟
پسر: داستان عروسکها
روبات یه سیلی دیگه میزنه تو گوش پسره

پسر: یه فیلم (س ک سی) بود
پدر: چی ؟ من وقتی همسن تو بودم
نمی دونستم (س ک س) چیه
روبات یه سیلی میزنه تو گوش پدره

مادر: ببخشش عزیزم،هرچي باشه اون پسرته
روبات یه سیلی میزنه تو گوش مادره!!!



           


  ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟

چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست!

به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!



فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.



 


پروانه در میان گل ها بود و او محو زیبای اش شده بود، ناگهان مشتی بر صورتش فرو آمد:« مگه خودت خواهر مادر نداری!»



           

 

 



روزی که ” پدر صمعان
کشیش بزرگ پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام شیطان نجات دهد مردی زخمی را دید كه روی زمین دراز كشیده بود و ناله میكرد و كمك میخواست
پدر صمعان در دلش گفت :
” این مرد حتماً دزد است . شاید می خواسته مسافرها را لخت كند و نتوانسته . كسی زخمی اش كرده می ترسم بمیرد و مرا متهم به كشتن او كنند”
از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد. اما فریاد مردِ محتضر او را متوقف كرد:
” تركم نكن ! دارم می میرم بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمی هستیم . تو پدر صمعانی ، من هم نه دزدم و نه دیوانه
کشیش با کنجکاوی به مرد نزدیك شد، اما او را نشناخت با کمی ترس پرسید تو کی هستی؟
مرد گفت من شیطان ام !
کشیش پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت :
خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری.
شیطان گفت : ” بیا زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی چه میگویی! اینجا عده ای فرشته به من حمله کردند ومیکاییل با شمشیر دو لبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده.”
کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد .
شیطان گفت :
تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت است از من داری. بازار حرفه تو بدون من کساد است. اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی می میمیری چون مردم دیگر گناه نمیکنند وبه تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام من نیفتند. اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده...”
پدر صمعان شیطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه برای نجات شیطان دعا میکرد !!!



 

 


مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یك تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیك بپردازد.
هنگامی كه سرگرم این كار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ كه در كنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود كه چه كار كند.
تصمیم گرفت كه ماشینش را همان جا رها كند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یكی از دیوانه ها كه از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر كدام یك مهره بازكن و این لاستیك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نكرد ولی بعد كه با خودش فكر كرد دید راست می گوید و بهتر است همین كار را بكند.
پس به راهنمایی او عمل كرد و لاستیك زاپاس را بست.
هنگامی كه خواست حركت كند رو به آن دیوانه كرد و گفت:

خیلی فكر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت:

من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق كه نیستم!


درباره وبلاگ


اول سلام دوم خوبید سلامتید چه خبر ؟ مامان بابا خوبن ........ اووووووووم خوب بزار ببینم . عاقا من تو این وبلاگ هر چی خوشم بیاد می زارم . امیدوارم شما هم دوس داشته باشین . البت بیشتر داستان هستا اما خوب چیزای دیگه هم پیدا می شه .......
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم باران و آدرس amatis-93.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 113
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 125
بازدید ماه : 398
بازدید کل : 60722
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 139
تعداد آنلاین : 1